ضایع شدن. (ناظم الاطباء). - تباهی شدن کشتی، به ساحل مقصود نرسیدن کشتی و این مجاز است. (آنندراج) : فغان کز موج آبی کشتی بختم تباهی شد متاع چند جمع آورده بودم قوت ماهی شد. طالب آملی (از آنندراج)
ضایع شدن. (ناظم الاطباء). - تباهی شدن کشتی، به ساحل مقصود نرسیدن کشتی و این مجاز است. (آنندراج) : فغان کز موج آبی کشتی بختم تباهی شد متاع چند جمع آورده بودم قوت ماهی شد. طالب آملی (از آنندراج)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
فاسد کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء) .افساد. فساد کردن. مرتکب عمل قبیح شدن: هوای او بدلم بر همه تباهی کرد هوای خوبان جستن همه غم است و وبال. منجیک. نه کردم نه کنم هرگز تباهی وگر روزم چو شب آردسیاهی. (ویس و رامین). خروج کردند و ایشان زنگیان بودند و سیاه پوستان و مهتری بود ایشان را، نام او سماق و بسیاری تباهی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). مرگ از سر جوان جهانجوی تاج برد ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی. خاقانی. بنده ای و دعوی شاهی کنی شاه نه ای چون که تباهی کنی. نظامی. ، نابودی. نابود کردن. انهدام: بس سپاه از روم بیرون آورد (انوشیروان) و به خزران شد و آنجا کشتهای بسیار کرد بدل تباهی و ویرانی که ایشان کرده بودند اندر عجم بوقت پدرش... (ترجمه طبری بلعمی)
فاسد کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء) .افساد. فساد کردن. مرتکب عمل قبیح شدن: هوای او بدلم بر همه تباهی کرد هوای خوبان جستن همه غم است و وبال. منجیک. نه کردم نه کنم هرگز تباهی وگر روزم چو شب آردسیاهی. (ویس و رامین). خروج کردند و ایشان زنگیان بودند و سیاه پوستان و مهتری بود ایشان را، نام او سماق و بسیاری تباهی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). مرگ از سر جوان جهانجوی تاج برد ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی. خاقانی. بنده ای و دعوی شاهی کنی شاه نه ای چون که تباهی کنی. نظامی. ، نابودی. نابود کردن. انهدام: بس سپاه از روم بیرون آورد (انوشیروان) و به خزران شد و آنجا کشتهای بسیار کرد بدل تباهی و ویرانی که ایشان کرده بودند اندر عجم بوقت پدرش... (ترجمه طبری بلعمی)
فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن.خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن: دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزۀ ماه خطی کشید بر آن عارض سپید چوماه گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 357). هرچه خورشید فراز آمد وبر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمهاﷲ علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بیچارۀ جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقۀ زاولی شنیدم که پس بنشست (سیل) مردمان زر و سیم و جامۀ تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 263). ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء). چو شد حالش از بینوایی تباه نوشت این حکایت بنزدیک شاه. (بوستان). خانه چون تیره و سیاه شود نقش بر وی کنی تباه شود. اوحدی. ، پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن: شود خایه در زیر مرغان تباه هر آنگه که بیدادگر گشت شاه. فردوسی. ، ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن: وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن تباه. فردوسی. بدان تا ز روم اندر ایران سپاه نیاید که کشور شود زو تباه. فردوسی. ، نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184)، هلاک شدن: ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همه پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمه طبری بلعمی). همی داشت تا شد تباه اردشیر همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر. فردوسی. چه مایه بزرگان با تاج و گاه از ایران شدند اندر این کین تباه. فردوسی. اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه. فرخی. و بیم بودکه همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص)، خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن: پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شماکردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمه طبری بلعمی). - تباه شدن چشم، کور شدن: و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). - تباه شدن دل، خشمگین شدن و آشفته شدن: چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). - ، پریشان و دل مشغول شدن: بگفتند این پیش کاوس شاه دل شاه کاوس زان شد تباه... که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. - تباه شدن دل بر کسی یا چیزی، مجازاً مشتاق و شیفته شدن: از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه. فرخی. - ، خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی: فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627)
فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن.خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن: دل ایشان را ناچار نگه باید داشت گویم امروز نباید که شود عیش تباه. فرخی. زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزۀ ماه خطی کشید بر آن عارض سپید چوماه گمانش آنکه تبه کرد جای بوسۀ من ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 357). هرچه خورشید فراز آمد وبر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمهاﷲ علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بیچارۀ جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقۀ زاولی شنیدم که پس بنشست (سیل) مردمان زر و سیم و جامۀ تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 263). ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء). چو شد حالش از بینوایی تباه نوشت این حکایت بنزدیک شاه. (بوستان). خانه چون تیره و سیاه شود نقش بر وی کنی تباه شود. اوحدی. ، پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن: شود خایه در زیر مرغان تباه هر آنگه که بیدادگر گشت شاه. فردوسی. ، ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن: وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن تباه. فردوسی. بدان تا ز روم اندر ایران سپاه نیاید که کشور شود زو تباه. فردوسی. ، نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184)، هلاک شدن: ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همه پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمه طبری بلعمی). همی داشت تا شد تباه اردشیر همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر. فردوسی. چه مایه بزرگان با تاج و گاه از ایران شدند اندر این کین تباه. فردوسی. اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه. فرخی. و بیم بودکه همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص)، خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن: پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شماکردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمه طبری بلعمی). - تباه شدن چشم، کور شدن: و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). - تباه شدن دل، خشمگین شدن و آشفته شدن: چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162). - ، پریشان و دل مشغول شدن: بگفتند این پیش کاوس شاه دل شاه کاوس زان شد تباه... که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. - تباه شدن دل بر کسی یا چیزی، مجازاً مشتاق و شیفته شدن: از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه. فرخی. - ، خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی: فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627)